جدول جو
جدول جو

معنی چاره ساختن - جستجوی لغت در جدول جو

چاره ساختن
(اِ تِ دَ)
تدبیر نمودن. در اصلاح کار یا امری حیلت اندیشیدن. کاری را از روی عقل و تدبیر به انجام رسانیدن. تامل و تفکر در اجرای امری نمودن:
بدانش کنون چارۀ خویش ساز
مبادا که آید بدشمن نیاز.
فردوسی.
که تا از گریزش چه گوید پدر
مگر چارۀ نو بسازد دگر.
فردوسی.
چنین گفت کاین چاره اندر جهان
بسازید و دارید اندر نهان.
فردوسی.
چنین بد مکن تو بگفت گراز
همان چارۀ کار نیکو بساز.
فردوسی.
وز آن پس یکی چاره ای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن.
فردوسی.
تو مرد دبیری یکی چاره ساز
و زین کار بر باد مگشای راز.
فردوسی.
یکی چاره ساز ای خردمند پیر
نباید چنین ماند بر خیر خیر.
فردوسی.
من اکنون بهوش دل و پاک مغز
یکی چاره سازم بدینکار نغز.
فردوسی.
یکی چاره باید کنون ساختن
که رایش به آب آید انداختن.
فردوسی.
مگر تا یکی چاره سازد نهان
که پردخته ماند ز مردم جهان.
فردوسی.
سخنها که پرسیدی از ما درست
بگوئیم تا چاره سازی نخست.
فردوسی.
چو این کرده شدچارۀ آب ساخت
ز دریا برآورد و هامون نواخت.
فردوسی.
وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید
چارۀ هر دو بسازیم که ما چاره گریم.
منوچهری.
بسی چاره ها سازی و داوری
بری رنج تا گنج گرد آوری.
گرشاسبنامه (اسدی).
عشق ببانگ بلند گفت که خاقانیا
کار نه خرد است خیز چاره بساز آن او.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 372).
چارۀ دین ساز که دنیات هست
تا مگر آن نیز بیاری بدست.
نظامی.
چارۀ ما ساز که بی داوریم
گر تو برانی به که رو آوریم.
نظامی.
، علاج کردن. درمان ساختن. مداوا نمودن:
من او را یکی چاره سازم که شاه
پسندد از این بندۀ نیکخواه.
فردوسی.
بدو گفت من چاره سازم ترا
بخورشیدسربر فرازم ترا.
فردوسی.
توچاره دانی و نیرنگ بازی
در این تیمارمان چاره چه سازی.
(ویس و رامین).
صبر ار نکنم چه چاره سازم
کآرام دل از یکی فزون نیست.
سعدی (ترجیعات).
، احتیال. حیله کردن. فریب دادن. به خدعه و نیزنگ توسل جستن:
همین کودک از پشت آن بد هنر
همی چاره و حیله سازد دگر.
فردوسی.
ز ما ایمنی خواه و چاره مساز
که بر چاره گر کار گردد دراز.
فردوسی.
ترا ای پسر گاه آمد کنون
که سازی یکی چارۀ پرفسون.
فردوسی.
بفرمود کز پیش بیرون برند
بسی چاره سازند و افسون برند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ظاهر ساختن
تصویر ظاهر ساختن
آشکار کردن، نمایان ساختن، ظاهر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیره ساختن
تصویر خیره ساختن
حیران و سرگردان ساختن
کنایه از به شگفتی انداختن، خیره کردن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ خَ دَ)
دائره کشیدن، دایره وار نوشتن نام امراء تا تقدم و تأخری متصور نشود:
هر جا که بنام امرا دائره سازند
زان دائره نام توشمارند نخستین.
معزّی.
و رجوع به دائره کشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ کَ دَ)
احتیال. تهیه دیدن:
چرا برنسازی همی کار خویش
که هرگز نیامد چنین کار پیش.
فردوسی.
فرستاده ای آمد از نزد اوی
که شد ساخته کار و پر رنگ و بوی.
فردوسی.
چو بی بهره باشی ز شاهنشهی
چه سازی مرا کار چون تو رهی.
فردوسی.
حال وی بگفت و آنگاه بازنمود که اختیار ما بر تو می افتد بازگرد و کار بساز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). کار تاش و لشکری که آنجاست بسازد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 399).
نیامد وقت آن کورا نوازیم
ز کارافتاده ای را کار سازیم.
نظامی.
بساز ایدوست کارم را که وقت است
ز سر بنشان خمارم را که وقت است.
نظامی.
با شراب تازه زاهد ترشروئی میکند
کو جوانمردی که سازد کار این بی پیر را.
صائب.
- کار کسی را ساختن، او را کشتن. نابود کردن
لغت نامه دهخدا
(دَ اَ دی دَ)
گول زدن. فریفتن. غره کردن. رجوع به غره شود:
به دیو امل عقل غره نسازم
به باد طمع طبعخرم ندارم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تُ/ تُ رُ رو شُ دَ)
درست کردن راه. ساختن راه. راهسازی. و رجوع به راهسازی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ پَ رُ تَ)
چپربستن. پرچین بستن. پرچین ساختن. دیواری از چوب یا علف یا خار و خاشاک و جز اینها برای محافظت محلی ساختن، دیواری از چوب و خاک در برابر قلعه ای برای تسخیر آن ساختن و در پناه آن دیوار جنگیدن:
رخنه ها در سور و باروی برنج آسان کنی
گر چو ما از تختۀ نان تنک سازی چپر.
بسحاق (از آنندراج).
رجوع به چپر و چپر بستن و چپرسازی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ کَ دَ)
چتر بستن. چتر زدن، عمل ساختن و تهیه کردن چتر.
- چتر طاوسی ساختن، چتر ساختن طاوس دم خود را. مؤلف آنندراج در ’چتر طاوس’ نویسد: ’... و میتواند که مراد از آن چتر بستن طاوس باشد دم خود را در حالت مستی’:
خاکساری سرفرازی میدهد در می کشی
شور مستی چتر میسازد دم طاوس را.
اشرف (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ دَ)
چرب کردن. پرروغن ساختن. چرب و روغندار کردن غذا و خوراک: شعشع الثرید، یعنی چرب ساخت و بسیار کرد روغن اشکنه را. (منتهی الارب) ، روغن آلوده کردن جائی یا چیزی. رجوع به چرب کردن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بار آماده کردن برای حرکت. عدل، بستۀ بار را مهیا ساختن.
لغت نامه دهخدا
(سِ خوا / خا دَ)
وارد کردن. وارد آوردن. فرود آوردن، مطلع کردن. آگاهانیدن. واقف ساختن
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
سرمایه ساختن. بضاعت فراهم کردن:
چون وزیر از رهزنی مایه مساز
خلق را تو برمیاور از نماز.
مولوی.
و رجوع به مایه کردن شود
لغت نامه دهخدا
(سَ بُدَ)
لابه سازی. زاری و خواهش و لابه کردن:
تر و خشک یکسان همی بدرود
وگر لابه سازی همی نشنود.
فردوسی.
همی تر و خشکش بهم بدرود
اگر لابه سازی سخن نشنود.
فردوسی.
مشوگر چه زن لابه سازد بسی
بجای تو بفرست دیگر کسی.
اسدی (گرشاسبنامه ص 245).
همان ده دلاور ز خویشانش نیز
بسی لابه کردند و نشنود چیز.
اسدی (گرشاسبنامه).
بسی لابه ها ساخته زی پدر
که از پهلوان چیست نزدت خبر.
اسدی (گرشاسبنامه)
لغت نامه دهخدا
(پَ بُ دَ)
شکل دایره ترتیب دادن. دائره کشیدن، بشکل دایره درآوردن یا درآمدن. دایره وار ایستادن. با قوسی ایستادن اشخاص یا چیدن و ایستانیدن اشیاء. شکل دایره پدید آوردن، نوشتن نام امرابشکل دایره تا تصور تقدم و تأخر نرود:
هرجا که بنام امرا دایره سازند
زان دایره نام تو شمارند نخستین.
معزی.
رجوع به دایره درین معنی شود، آلت موسیقی (دورویه) ترتیب دادن
لغت نامه دهخدا
(دَرْ شُ دَ)
آسوده کردن، زایانیدن. رجوع به فارغ شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ دَ)
صورت کشیدن. نقاشی کردن. صورتگری کردن. چهره پرداختن. رخسازی کردن. منظره ساختن، روبرو کردن. مقابل کردن. مواجهه دادن
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ / شِ رَ)
نو کردن. تجدید کردن:
طالب آیین ترنم تازه ساخت
چون نسازد، عندلیب آمل است.
کلیم (از آنندراج).
و بر این قیاس است تازه ساختن داغ، یعنی تجدید کردن سوگ و غم. رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 87 شود، تازه ساختن بنا، عمارت و غیره، آن را به نوی ساختن
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ کَ/کِ دَ)
علاج داشتن. درمان داشتن:
صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتیاقم قصد جان کرد.
حافظ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
راه ساختن. رجوع به راه ساختن و راه سازی شود، ظاهراً کنایه از ره پیمودن و طی طریق کردن:
ز یک روزه، دوروزه ره ساختن
به ازاسب کشتن ز بس تاختن.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(بَ خوا / خا نِشَ تَ)
بنای خانه کردن. ساختن خانه. درست کردن خانه:
دل ای رفیق بر این کاروانسرای مبند
که خانه ساختن آیین کاروانی نیست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَ گِ شُ دَ)
چراغسازی کردن. چراغ کردن. چراغ درست کردن. چراغ فراهم کردن:
غمش در کوچۀ تاریک دل دشوار می آید
چراغ از آه سازم تا براه او نهم آنجا.
شفای اصفهانی (از ارمغان آصفی).
رجوع به چراغ کردن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ کَ دَ)
علاج شناختن. درمان دانستن:
میشد آن کس که چو او چارۀ کارم نشناخت
من همی دیدم و از کالبدم جان میرفت.
؟ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بار ساختن
تصویر بار ساختن
عدل، بسته بار مهیا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار ساختن
تصویر کار ساختن
مقدمات کار را فراهم کردن آماده شدن: (حال وی بگفت و آنگاه باز نمود که اختیار ما بر تو میافتد. باز گرد و کار بساز (بیهقی)، حاجت کسی را بر آوردن کار او را انجام دادن: در سنبلش آویختم از روی نیاز گفتم من سودا زده را کار بساز) (حافظ)، کشتن بقتل رسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وارد ساختن
تصویر وارد ساختن
آگاه کردن، به درون آوردن داخل کردن، مطلع کردن آگاه ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لانه ساختن
تصویر لانه ساختن
ایجاد لانه کردن آشیانه ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تضرع کردن زاری کردن: تر و خشک یکسان همی بدرود و گر لابه سازی همی نشنود. (شا. لغ)، درخواست کردن التماس کردن، تملق گفتن چاپلوسی کردن، فریب دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فارغ ساختن
تصویر فارغ ساختن
آسوده کردن، زایاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظاهر ساختن
تصویر ظاهر ساختن
آشکار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه ساختن
تصویر تازه ساختن
نو کردن تجدید کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وارد ساختن
تصویر وارد ساختن
داخل کردن، آگاه ساختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کار ساختن
تصویر کار ساختن
((تَ))
چاره نمودن، تهیه دیدن
فرهنگ فارسی معین